حسرت که زیاده ولی من فقط برای یکیشون غصه دارم . فکر می کنم این شعر گویای تمام مسائل باشه .
سینه می سوزانی ای دل چو می آغازی سخن
بس کن این شب ناله ها را از چه خواهی رنج من
جرم و تقصیر از تو بود از یار دیرین بد نگو
هر چه کرد آن یار شیرین با تو ناز شصت او
هرزگی کردی سزای هرزگی رسوایی است
حاصل رنگ و ریا در عاشقی تنهایی است
از بهشت وصل جانان دوزخ غم ساختی
سینه ی رنجور من در التهاب انداختی
در کفت بود آنچه عمری آرزو می داشتی
پرنیان بنهادی و بار کتان بر داشتی
ای دل دیوانه بشنو این مرام زندگی ست
او که گریان کرد چشمی را نصیبش خنده نیست
وصف گل رویان شنیدی پا ز سر نشناختی
عیش نا اهلان گزیدی تا گل خود باختی
در پس و پشتت گل خوش عطر و بو بسیار بود
آن گل کز جور تو پژمرده می شد ، یار بود
همچو شاهین بر ستیغ قله ها پر می زدی
مسخ موشی گشتی و از قله پایین آمدی
با همه خردی ز تو آرامش و شادی ربود
آنچه پایینت کشید از قله ها نفس تو بود
در خم بی راه از خود پشت پا خوردی دریغ
رفت عمری و ندیدی از کجا خوردی دریغ
هر نگاهی محرم دیدار روی یار نیست
هر دلی در عاشقی خوش دست و شیرین کار نیست
یاد باد آن روزگار ای دل که یاری داشتی
در میان باده نوشان اعتباری داشتی
از گذر ها می گذشتی خیره سر هنگامه جو
روز و شب با یار یک دل می نشستی رو به رو
حالیا ! بی هایو هویی ، آن سر افرازی چه شد ؟
یار را بازی گرفتی آخر بازی چه شد ؟
این زمان دیگر سر تو با گریبان آشناست
هر کسی ارزان فروشد یار ، او را این سزاست
اعتبار هر دلی در خوبی دلدار اوست
آبروی هر کسی در آبروی یار اوست
گفته بودم با تو رسم عاشقی این گونه نیست
پیش یار از دیگری افسانه گفتن خیرگی ست
گفته بودم دیوانه بس کن سرکشی
بس نکردی سر کشی ، اکنون اسیر آتشی
شب سحر شد بامداد امد تو می نالی هنوز
نوش جانت زهر حسرت ، ای دل رسوا بسوز ...